آهو خانم از پنجره به بیرون نگاه میکرد. همیشه شبها که شوهرش خانه نبود، این دلشوره به جانش میافتاد. فکر میکرد اگر بلایی سر سید میران بیاید، او با این سه تا بچه چه خواهد کرد؟ مثل یک مورچه که بارش سنگین است و راه خود را گم کرده باشد، حس میکرد که در یک کوچه تاریک گیر افتاده و هیچ درِ دیگری به رویش باز نیست. سید میران مرد بدی نبود، ولی دیگر مثل قبل نبود. دیگر او را نمیدید. دنیای سید میران جای دیگری بود، و آهو خانم باید سهمش را از این تنهایی میبرد.