همین که خورشید، در هوای گرم بهاری، از روی بامها ناپدید شد و مسکو را در غروب خود، رنگین کرد، مردی در کنار دریاچههای پاتریارک قدم میزد. مردی که نه از اهالی مسکو، بلکه یک خارجی بود... یک آدم بسیار عجیبوغریب که هیچکس دقیقاً نمیدانست چیست و از کجا آمده است. او کتوشلوار خاکستری رنگی به تن داشت که بینهایت گرانقیمت بود و کلاهی بر سر که کاملاً بر گوشهایش فرونشسته بود و این خود باعث میشد که چهرهاش برای عابران ناشناخته باقی بماند.