این کتاب در سه فصل با عناوینِ باران رویای پاییز، پنج نامه از ساحل چمخاله به ستارهآباد، پایان بارانِ رویا نوشته شده و ماجرای دلدادگی پسر کشاورز به معشوقهاش هلیا است. آن دو از کودکی باهم بزرگ میشوند و همدیگر را بسیار دوست میدارند اما هلیا خانزاده است و خانوادهاش با ازدواج او با پسر رعیت رضایت نمیدهند. آنها به «چمخاله» فرار میکنند تا دور از خانوادههایشان زندگی را در کنار هم آغاز کنند اما پس از مدتی هلیا پسر را رها کرده و به شهرشان بازمیگردد. پسر سالها در چمخاله میماند و دست به نوشتن نامههایی سوزناک برای هلیا میزند.
ماگویهها و واگویههایی از پسرک که در قالب دیالوگهای خیالی او با هلیا میباشد و رویاپردازیهای او بسیار جذاب و خواندنی از آب درآمده است. هلیا تنها اسمی است که در این کتاب بهکاربرده شده و مابقی اشخاص در این داستان نامی ندارند. نویسنده به جهت اینکه تقطیع زمانی سبب سردرگم شدن خواننده نشود 3 زمان موجود در داستان (گذشته دور، گذشته نزدیک و حال) را نشان داده است.