آقا خرگوشی بود که تنها زندگی میکرد. او کسی را دوست نداشت و با کسی هم دوست نمیشد. یک روز تنها توی خانهاش نشسته بود که یک دفعه صدای خِرت خِرت شنید. تا خواست تکان بخورد، یک عالمه خاک ریخت روی سرش...... پایان داستان، یاد و خاطره خوشی از یک موش کور است که تونل بزرگی میسازد تا حیوانات را با هم دوست کند.