غروب شده بود؛ بابا کفتری خسته و کوفته به خانه آمده بود. بعد از کمی استراحت، رو کرد به جوجهی بزرگترش و گفت: «جوجه جان، برو از مغازهی سرِ کوچه برای صبحانهی فردا شیر و پنیر و کره بخر بیار عزیزم. این هم پول؛ بقیهاش رو هم بگیر و بیار تو جیب کتم بذار.» بعد به مامان کفتری گفت: ....