اژدها مثل هر روز بیدار شد و از بالای تپه مردم را نگاه کرد، بعد رفت صبحانه بخورد. صبحانة اژدها سیب زمینی بود. هر روز چند تا سیب زمینی از توی زمین در میآورد و با یک فوت آتشین همه را میپخت و میخورد.... پایان این داستان، دوستی اژدها و مردی سیبزمینی فروش است.