خاکستری زیر درخت نشسته بود، آه میکشید و بازی حیوانات را تماشا میکرد. همینطور که خرطومش را تکان تکان میداد، صدایی شنید.
این طرفش را نگاه کرد، آن طرفش را نگاه کرد کسی را ندید. آها...ی... من این بالا هستم، روی درخت. خاکستری سرش را بلند کرد. یک پرندهی قشنگ روی شاخه نشسته بود. پرنده پرسید: «چرا تنهایی؟ چرا با بقیه بازی نمیکنی؟» خاکستری خرطومش را چرخاند و گفت: «از بس چاق و گنده ام کسی با من بازی نمیکند.»...