داستان در مورد شهر معدنی کوچکی در نروژ است که به اشغال سپاهیانی ناشناس ـ ظاهراً نازیها ـ درمیآید. اهل محل به تخریب و تضعیف روحیة اشغالگران برمیخیزند. در پایان شهردار شجاع شهر ـ که مردم را به اتحاد دعوت میکند ـ به تیر اشغالگران گرفتار میآید و مانند سقراط در بستر مرگ، همشهریانش را اندرز میدهد و میداند که مردم بعدها به اهمیت مرگش پی خواهند برد و به مبارزه و مقاومت ادامه خواهند داد.
این کتاب بیشتر پیشگویی است تا تاریخ، و ایمان ژرف نویسنده به انسان را بازمینمایاند که همانا برابر است با ایمان به پیروزی نهایی آزادی بر اسارت و اجبار.
اشتاینبک این داستان را پس از نوشتن، بهصورت نمایشنامهای درآورد که به اندازة داستان، موفقیتآمیز از آب درآمد و با ستایش منتقدان روبهرو شد.