یک روز پیشی کوچولو میخواست برود مهمانی. پیشی کوچولو دوید و دوید. به کاسه رسید. کاسه روی حوض نشسته بود. کاسه تا پیشی را دید، گفت: «پیشی کوچولو! بیا آب بازی!» پیشی کوچولو کاسه را هل داد و گفت: «پیشیها که آب بازی دوست ندارند.» کاسه کج شد و افتاد و آبهایش ریخت روی زمین. پیشی کوچولو از توی آبها شلپ شلپ دوید. پشت سرش یک خط خیس راه افتاد روی زمین...