بیمارستان خلوت بود و هوا ابری. از لب پنجره کنار آمدم. آهسته قدم میزدم و فکر می2کردم. مانده بودم چه کنم، چه نکنم؟ با خودم گفتم: «برو خانه. از بیمارستان تا خانه راهی نیست. نه! اگر ننه تو را با این وضع ببیند در جا غش میکند. آن دفعه یادت نمیآید؟ یک ذره از سرت خون آمده بود چه کرد! نزدیک بود از این جهان به جهان باقی اسباب کشی کند.» به نقطهای خیره شدم و به این فکر کردم که اگر بیاید بیمارستان چه؟