مادر دوید و حشرهکش را آورد و پیس پیس، پاشید روی هچ هچها. هچ هچها فرار کردند. پدر دنبالشان دوید. هچ هچ ها ریسه رفتند زیر تخت و از آن طرف سرحال آمدند بیرون. مادر فریاد کشید: «فکر میکنند باهاشون بازی میکنی. نه، این طوری حریفشان نمیشوی.» و پدر که سرخ تر شده بود، گفت: «زبر و زرنگ هستند؛ اما من خدمتشان میرسم.»