جواد در کنج اتاق نشسته بود. گیج و سر در گم بود. میخواست هر طور شده، نوشتن رمان جدیدش را آغاز کند. هر بار که تصمیم جدی برای نوشتن میگرفت، به دلایلی یا به تأخیر میافتاد، یا کاری پیش میآمد، یا بیماریاش که سالها قبل در زمان جنگ با گازهای شیمیایی صدام گرفتار آن شده بود، دوباره عود میکرد. نمیتوانست بنویسد. امّا حال تصمیم گرفته بود . به هر شکل ممکن کار را شروع کند. میترسید حالش بدتر شود و یا دیگر هرگز نتواند این رمان را به سرانجام برساند. در این کتاب نویسنده از زبان یکی از دلاوران و رزمندگانی که در دوران دفاع مقدس و در دفاع از خرمشهر قهرمان، حضور داشته، دلاوریها، مردانگیها، اتفاقات و وقایع آن روزها را به تصویر میکشد.