مردی عاشق ستاره ای شده بود. آن ستاره، برای او چیز عجیب و زیبایی بود. خودش را بالا کشید تا به ستاره نزدیک شود. از یک درخت بلند، بالا رفت و به ستاره نزدیک شد ولی هنوز با ستاره خیلی فاصله داشت. مرد گفت: «فهمیدم. من باید پرواز کنم! حالا دیگر میدانم که چه چیزی لازم دارم. من باید یک موشک داشته باشم تا به ستارهام بروم.» آن مرد چند کارخانه در آن نزدیکیها داشت. او به طرف تکتک کارخانهها دوید و گفت: «یک موشک برای من بسازید. درختها را ببرید، ذغال سنگها را بیرون بیاورید و هر چیزی را که میسوزد، بسوزانید و کورههای کارخانهها را روشن نگه دارید تا یک موشک برای من درست کنید. موشکی که بتوانم با آن به طرف ستاره پرواز کنم.» آیا مرد توانست به ستارهای که دوستش داشت سفر کند؟