تو که قدّ خودمی! خوب گوش کن، شاید برای تو هم اتّفاق افتاده. ببین! من هروقت یک رازی را به کسی گفتهام، دیگر رازم از راز بودن افتاده. یعنی بعد از یکی دو روز، همه رازم را فهمیدهاند. برای همین دیگر به خودم قول دادهام که رازهایم را به کسی نگویم. اوّلش کار سختی نبود. اما یکی دو روز که راز توی دلم ماند، یک جوری شدم. دلم باد کرد و هی بزرگ شد، داشت میترکید. درد هم داشت. رفتم دکتر. دکتر گفت: «اگر میخواهی دلت مثل اوّلش شود، رازت را به یک نفر که مطمئنی بگو!» من هم در این کتاب رازهایم را به مطمئن ترین کسی که در دنیا وجود دارد گفته ام.