حالا دیگر تابستان بود؛ فصل سبز و گرم و پربار. کرگدن زیردرختی نشسته بود و به سفرش و همسفرهایش فکر میکرد، و به اینکه همة عمرش را تنها سفرکرده است.معلوم نشــد سنجاقک از کجا پیدایش شد. چون همین که کرگدن رویش رابرگرداند، سـنجاقک را با بال های توری ظریف، کنار خود دید. سنجاقک بیمقدمه گفت: تو هم ترسناکی، هم نیستی.