زندان کازابلانکا، جایی نبود که انسان در آنجا بتواند آسایش یا حتی خواب راحت داشته باشد. ما در آنجا، هر لحظه در انتظار بودیم. انتظار برای فرار، انتظار برای مرگ، انتظار برای یک خبر خوب که البته هرگز نمیآمد. ژیلبرت وینسنت میدانست که اگر بخواهد زنده بماند، باید کاری فراتر از انتظار انجام دهد. او به دیوارهای سنگی، به نگهبانان خسته و به دریای دوری که تنها صدایش را میشنید، نگاه کرد و تصمیم گرفت که هرگز اسارتش را نپذیرد. زندگی در بیرون، هرچقدر هم که سخت بود، بهتر از این قفس خفقانآور بود.